دخترک کدام راباوربایدم کرد.بین مااین دیوارمیگویدسخن.بیاپیش ازانکه خورشیدبرمدبگوبه من کدامیک بپذیرم به سختی وشلاق بیرحم بایدهاوناگزیریهای حیات که میگوید.برخیزورنج برگرده بزن درمزرعه باش پاییزبه وقت کشت تادیگربارکه داس برمزروع بایدت کشت.بگووبرخوان قصه چیست ..انسوی دیوارعشقی نشسته منتظروان مرغ رامنتظراست که سرودی خواندش وبادوبال گسترده ی عاشق خویش٬ رهسپارابدیت رویاهاکندش.دختری که همسایه همه ماست...پشت همه دیوارهادختری نشسته درپیش روی دیوارنهفته دفتری..سحرشدوهنوزکسی نیامدتارازازبان دیواربرکشم.طلسم قفل ارزوهایم شکنم .فرو ریزیددیوارهای بلند.راشا.ر۹۵ پاییز/..
اهنگری کنارگوشم حلبی میتراشددرشب.الواری پوسیده ازاهن راچکش میکوبد.اوکیست که چنین مرگ راتندیسی میخواهد.شایدقطعه زندگانی مرا مینوازد.که به فرجام خود رسیده ارام.سرودی درخورسرنوشت شوم من.بی پرده ٬ بدکوک ٬بوقت کشتارگاهان..این موسیقی دلهره ٬تقدیرمن است.که دردخمه ی ایی تاریک تاریک هذیان وحشت می پراکند..گوش فرا دارید٬اه ای جهان ٬٬من درگلوپرنده ایی ندارم.درسینه قناری٬ .درقلب مهری٬٬٬ به شاخه ی شکسته حیاتم اشیانه ای نیست تا بهاررابامعشوق خویش به پروازی شکوهمندبه تجلی درایم..قلب من دراصطکاک چکش وفلزبه قیج وزیج به لحظه کشتارخوداهسته میرسد..راشا..ر
۹۵
من اینک روی سکوی ایوان تمنایی شده ام بیا...توانچه میبایست نبودی افسوس..انچیزی که من تصورمیکردم..نه نبودی..چشمهایم مهتاب رامینگرد..به علامتی که تورادران جستجومیکند...دلم درخطاافتاده سالهاست..توشبیه قلبم نیستی..شبیه شادی روحی تازه وامیدولر..گمان برده بودم مزرعه های خیال درپوست گندم خویش خنده توراجوانه میزند..بیا کنارسادگی من که وهم بودوپنداری بود واینک اما دریافتم به تمامی وبه جد.که شبیه خودت نیزنیستی. پس ازانهمه غبارحضورتو که نقش رویایی من بودی اینک من نت تنها وضعیف این شبم که جغدی مصیبت وارمیسرایددردرون بیا اگرچه ان نبودی که پنداشتمت...راشا.ر....پاییز۹۵
من اینک روی سکوی ایوان تمنایی شده ام بیا...توانچه میبایست نبودی افسوس..انچیزی که من تصورمیکردم..نه نبودی..چشمهایم مهتاب رامینگرد..به علامتی که تورادران جستجومیکند...دلم درخطاافتاده سالهاست..توشبیه قلبم نیستی..شبیه شادی روحی تازه وامیدولر..گمان برده بودم مزرعه های خیال درپوست گندم خویش خنده توراجوانه میزند..بیا کنارسادگی من که وهم بودوپنداری بود واینک اما دریافتم به تمامی وبه جد.که شبیه خودت نیزنیستی. پس ازانهمه غبارحضورتو که نقش رویایی من بودی اینک من نت تنها وضعیف این شبم که جغدی مصیبت وارمیسرایددردرون بیا اگرچه ان نبودی که پنداشتمت...راشا.ر....پاییز۹۵
زندگی گاهی هست.گاهی نه،هرگزنیست،ان گاه هم چیزی نیست جزیک اه.عشق چیزی جزبهانه واژه هایی که نخ نما مانده برای شروع شعرشاغرنیست.ترجیح ده اشکهایت رادردفترپنهان داری،بغضهایت رادرظلمت تاریکنای غاری فریادکنی،وانهنگام که پابه ماه شعری شدی که شب میلادش فرارسیده ودردزایمان کلماتت دربطنابطنت تیرمیکشدچون صاعقه ایی، به درون دالان سکوت خانه خود،مادرشو،وپستانهای سرشارازریزش شیر تیره واماسیده ازتپش دهلیزهای قلبت،به دندان طاقت بفشر،اری نوزادت رادرخفا پروازبیاموز،درشب ۹۴.نویسنده/راشا،ر
بین اندو دسته شکاف افتاد،یک قوم اینطرف ماندند،دیگران اماخروخرگاهشان ازپل عبورکرد،پل ازمیانه دونیم شدوطوفان باروبندیل وبنده های بسیارباخودبرد،،بینشان جدایی افتاد،وان قوم که ازقحطی وبیمزروعی رهایی یافت اندکی به انتظارماندند،لیک رودخروشان ترشدودهان بیشترمیگشود..پس انان جستند،وان دخترزیبای قبیله که اوازه دهکده هابودنیزبرکجاوه انان دورشد،وینسومادرسالخورده ودردمند، بااشک وزاری چنگ به موی میفکند، درحالیکه به یادمیاورد صبح دوروزپیشترازاین دختراوبود که شومی ونفرین قوم رادررویا دیده بود،واوبود که نخست بامادردرمیان نهاد،،،،بایدبگریزیم ،وقبیله رااگهی اوداد زین اتفاق ، وچنین بودکه همه قوم به اتفاق جستند،،نیمی ماندو ونیمی ازاب گذشت،ازان رفتگان وماندگان خواهرخویش فرزندوشوی خویش ومادران وصاحبان یک بودندلیک تنداب دوقسمت کرد،،وتاریخ به دونیم شقه شد،.انهابه سوی شفق رفتند واینان درافق ماندند،ادامه،،،۲۷/۸/۹۴ ،راشا،ر
زندگی نیرومندی،دلچسبی،وگوارا،کی ؟چه وقت؟ اینقدرتوانگرشدی؟بگو؟ها؟ازسرپستانهای ارغوان تواین اکسیرحیات مکیده میشود،قطره،قطره،تورامیچشنددرلبان ظرافت دختران پریوشوار،ومینویسند تورابرساحل چشمان ابی وسیاه زنان بیشمار،،بیشترشایدشبیه اینانی به نقاشی وتماشای خودنشسته ،ترانه میخوانی،،زندگی این مرتع توست سبز وزرد،خشک وتر،گله هاباشادی میچرندساقه های تازه ات را باپره های شبدر،،اما بگو،رازی داری اگر؟انگلها وحشرات برگردحفره دماغ گاوهای گله ،افت زده مغزشان رامیجوند،دورکن..اینهمه رادور،، افت بردشت پرازخوان زده است،،۱۲/۸/۹۴راشا،ر
دردزایمان داشتودندان پوسیده اش درهم میفشرد سخت،سرنوزادنگون و وارونه لگدمیزد،،قابله گفت میمیری،بگذاراوراراسقط کنم تا یکی ازهردویتان زنده بماند،،،نه!!!!!!!بافریادی من فرزندم رامیخواهم،ومیگریست،،هرگز،اونه،،بگذارمن زنده نباشم ،پس ازان همه نجواکه بااوداشتم،،قابله:میدانم اشتیاق مادرشدنت راوایثاری که بدان سوگندبه دربطنابطن خویش یادکردی،لیکن خواهی مرداگرخواهدش ماند،،نه !!!!!!!دردابستن او را هزارسال تاریک (مقیاسی درعدم که واحدش بی نهایت است)به نتظار ایستادم بی شویی ،تامرده ایی دراعماق خویش مدفون کنم؟!این فرزند استقامتهای خویشتن است ،اوخودتصمیمی بودازاغاز،حتی نامش را هنگامی که بانجوای درونم ااهسته میخواندمیشنیدم ،قابله:نامش؟اری نامش ،اوراپس از من جهان بگذار،،،قابله :حتی اگرزنده فارغ شوی نیزفنا میشوی،وازنورستارگان تاریکت کسی راتوان دیدن نخواهدبود،،قابله::میدانی فرزندتواتشی است درجان موجودیت تو،،ادامه،،راشا،ر۹۴
عشق بارویاها همراهند،من ان رازیرباران روی سقفهای خانه هایی که به کلبه ها شباهت داشت،احساس کردم،روی شیب چوبی ان بامها ،هنگامی که دوشادوشت بودم ،وبویی که ازرطوبت ان به مشام میرسید،اری عطر ی که ضربه های زندگی رادرسرتاسروجودم چون موج میکوبد،گاه تنهابوده ام گاه باچیزی همراه بوده ام گاه،لیک تادیداردرختان انجیر،ومستی پونه ها هنوزفرصت ایجازکلماتم هست،که به یاری تصورهایم برخیزند،وان درخت چهل هزارچراغ که همه بشیریت بدان اویخته،بالا میرفتند،چون اشتیاق کودکان ،،راشا